برای یک رفیق مهربان قدیمی ...

به نام خدا ... به نام بهترین دوست ...

سلام دوستان خوب من.

به ویژه سلام فرزانه جان.

من از دریچه کوچکی با دنیای مجازی بیرون ارتباط دارم که اغلب همین قاب وبلاگم است.

شاید وقتی مطمئن شدم تلگرام رو نصب کردم...

من هم دلم هوای روضه‌ها و سینه‌زنی‌های با صفای مسجد دانشگاه رو کرده ...

چقدر دوست دارم ببینمتون و از دغدغه‌های مشترکمون با هم حرف بزنیم ...

یادته که ما دونه‌های یک تسبیحیم ...

و قرار بود سعی کنیم دونه‌های تسبیح کربلا باشیم که حتی اگر از هم جدا هستند و فرسنگ‌ها با هم فاصله دارند، اما همیشه مقدس و پاک و مایه شفا اند....

البته من که فکر نکنم تونسته باشم ...

دعا کنیم برای هم ... خییییییییییلی ... دو نونه .......

محبت مادری

ای مهربان‌ترین مهربانان، به یادت ...

محبت و مهر فرزند به مادر با محبت و مهر مادر به فرزند اصلا قابل مقایسه نیست ...

این را خیلی باور نکرده بودم تا دیروز که مهدیار رو پدر بزرگ و مادر بزرگش بردند کرج ...

جایش خیلی خالیست ...

ما خیلی خیلی مدیون مادرهایمان هستیم ... هرچند خیلی مواقع اصلا حواسمون نیست که اون‌ها چقدر ما رو دوست دارند و فقط کاری رو می‌کنیم که خودمون دوست داریم ...

خدایا ما رو ببخش ...

جلسات خانگی تفسیر

دوباره ...

بعد از چندین ماه:

بسم الله الرحمن الرحیم

مدت‌ها بود که بلاگ‌فا با مشکل مواجه شده بود و اصلا دسترسی به وبلاگ‌های آن ممکن نبود. حالا مثل اینکه دوباره روبه‌راه شده.

تازه ترین کاری که دارم می‌کنم اینه:

برگزاری جلسات تفسیر قرآن کریم در منزلمون، هفته‌ای یک ‌بار و برای همسایه‌ها و دوستان.

قصد دارم حتی اگر روزی هیچ‌کس شرکت نکرده بود، همون جلسه رو برای تذکر خودم در خانه بیان کنم...

انشاالله خالصانه باشه و برکت داشته باشه ...

شما هم همت کنید و سعی کنید دیگران و خودتون رو با قرآن این معجزه پیامبر خاتم، آشناتر کنید؛

این مضمون صحبت‌های حاج آقا قرائتی بود در شب قدر امسال که ایده برگزاری جلسات خانگی تفسیر رو ارائه کردند....

 

پیله پرواز

هو العزیز

یادم باشد حرف‌های صد من یه غاز نزنم به کسی که از فرط خستگی و رنج می‌ گوید خودکشی بهترین راه‌کار است ...

یادم باشد گاهی اصلا لازم نیست مغزم را به کار بیندازم تا راه کار ارائه کنم برای کسی که پشت گوشی تلفن فقط گریه می‌کند ...

یادم باشد خیلی وقت‌ها باید قرآن را باز کنم و حرف‌های خدا را مرور کنم و به جای کلماتی که از دو دو تا کردن‌های ذهن خامم برخاسته است، آن‌ها را برایش بگویم ...

یادم باشد گاهی اس ام اس و تلفن بد‌تر فاصله‌ها را بیشتر می‌کند ...

یادم باشد آنقدر غرق زندگی‌ام نشوم که فراموش کنم؛ اطرافیانم را، دوستانم را، آشنایانم را ...

الهی! آرامش را به قلب دوستانم هدیه کن ...

.

.

.

مادرِ شوهرِ من

هو العزیز

مطلب این‌جا را هم برای تذکر به خودم می‌نویسم و هم چون جزء کشفیاتم در زندگی به شمار می‌رود، می‌نویسم تا شاید خواننده‌ای، بخواند و تأمل کند.

البته موضوع این مطلب کمی با آن‌چه پیش‌تر نوشته‌ام متفاوت است اما این از اهمیتش نمی‌کاهد.

کسانی‌ که متأهل شده‌اند اگر مادر شوهر داشته باشند ـ ایشان در قید حیات باشند ـ شاید رفتاری مسالمت‌آمیز با او داشته باشند یا شاید ...

شاید هیچ‌گاه رفتاری یا حرفی را از او ندیده و نشنیده باشند که موجب رنجش خاطرشان شده باشد، یا شاید ...

لب کلامی که می‌خواهم بگویم این است: ما عروس‌ها تا وقتی به مادرشوهرمان به چشم مادر خودمان نگاه نکنیم، هم به عزت والایی نزد آن‌ها نخواهیم رسید و هم مشکلاتمان با آن‌ها ـ اگر مشکلی باشد ـ حل نخواهد شد.

من وقتی به خانه مادرم می‌روم، دلم می‌خواهد دور او بگردم و نگذارم دست به سیاه و سفید بزند. دلم می‌خواهد درک کنم که او چقدر خسته است و من باید بی‌چشمداشت جبران زحمت‌های چندین ساله‌اش را ـ اگرچه هرگز قابل جبران نیست ـ بکنم.

اما من وقتی به خانه مادر شوهرم می‌روم ...

دفعه قبل که به خانه ایشان رفتم، به خودم این تلنگر را زدم و خیلی بیشتر از قبل آن‌جا کار کردم؛ جارو کردم، گرد گیری کردم، کابینت‌ها را دستمال کشیدم ...

من باید به مادر شوهرم به دیده مادر بنگرم، آخر او مادرِ شوهرِ من است، مادر کسی که در دنیا خیلی دوستش دارم ... 

صبر جمیلی که می‌دهی، چاره کار من است ...

هو المحبوب

این اواخر خیلی غر می زدم؛ دایم حس میکردم که چقدر متحمل فشار هستم ... درس های سنگین دوره دکتری، سرماخوردگی‌های پی در پی مهدیار و بداخلاقی‌های او و دوری از خانواده کار را تا انجا پیش برد که چندین بار با خودم  فکر کردم آیا بهتر نیست این درس و بحث رو با همه علاقه‌ای که بهش دارم رها کنم و مثل بسیاری از مادرهای دیگه با فراغ بال و خیلی راحت‌تر از این حرفها بنشینم خونه ...

به هر حال با تحمل و صبری که البته برای خودم شیرین و جمیل نبود، این ترم سپری شد تا اینکه ...

چند روز پیش در روضه ای در منزل یکی از دوستانم که به مناسبت اربعین برگزار شده بود، شرکت کردم ...

تلنگری که اونجا به ذهن و قلبم خورد مرا به خود آورد ...

من الگوهای خودم را فراموش کرده بودم ... حضرت زینب را ... صبر جمیل ایشان را ...

اتفاقا در همان روزها دنبال الگو می‌گشتم، الگویی که با وجود مادربودن، درس خوانده و به درجات علمی بالایی رسیده ...

و در روز روضه الگویم یادم آمد ...

زنی که با وجود مادریش، خود دانشگاهی بزرگ بود و با داشتن همه مصایبی که من جتی نمی‌توانم تصورش را بکنم، آرامش بخش دیگران ...

جضرت زینب جانم! از جام بی‌پایان صبرتان مرا بنوشانید ... تشنه‌ام ... العطش ...  

با یادش ...

خوشبخت قوم و طایفه ما مردم قمیم            جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم

...

سلام دوستان من.

سلام‌هایتان را خدمت کریمه اهل بیت علیها سلام می‌رسانم انشاء الله  ...

مجاورت ...

یکی درد و یکی درمان پسندد

یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران

پسندم آن چه را جانان پسندد ...

(البته اطمینان می دهم که این شعر بالا هرگز با حال و هوای من سازگاری ندارد و فقط به خاطر تامل و تذکر خودم آن را نوشته ام.)

قرار  است تا چند ماه آینده ساکن شهر حضرت معصومه شویم ...

وقتی برای پیدا کردن خانه در آن شهر می گردیم و گاهی سری هم به حرم می زنیم، انشاء الله سلام همه دوستداران خانم را به ایشان می‌رسانیم.

شما هم ما را دعا بفرمایید برای یافتن منزلی مناسب و خوب ...

فرصت پروانه شدن

هو المحبوب

پیله روزمرگی خیلی آروم و بی‌صدا دور لحظه‌های زندگیمون تنیده میشه و ما انگار درونش اسیر می‌شیم ...

بیرون اومدن از پیله و پروانه شدن شاید به نظر خیلی‌ها نیاز به یک اتفاق مهم یا عجیب داشته باشه اما من فکر می‌کنم میشه همونقدر آروم و بی ‌صدا از اون خارج شد و تارهای پیله رو به جای تنیدن به دور لحظه‌ها با آسمون گره زد و ریسمانی برای بالا رفتن درست کرد ...

حالا باید بی سر و صدا سرم رو از پیله بیرون بیارم ...

سال جدیدی که در پیشه فرصت مناسبیه برای پروانه شدن ...

بی اذن تو این آرزویی بیش نیست ...

هوای ما رو داشته باش ... 

تفاوت ره

به یادت ...

یک روز یکی از نزدیکان امام خمینی به ایشون یک کاریکاتور نشون می‌ده و می‌گه این شکل در روزنامه‌های اروپا برای تمسخر شما کشیده شده ...

امام لبخندی می‌زنند و می‌گن (مضموناً): "بگذار اون‌ها هم خوش باشند."

...

در یکی از جلسه‌های درسم در کلاس، وقتی دستم رو بلند کردم تا روی تخته مطلبی بنویسم، صدای پچ پچی شنیدم که می‌گفت: "چقدر دستش درازه!"

خیلی در خودم شکستم، البته اصلا به روی خودم نیاوردم و کارم رو ادامه دادم ... اما بدجوری ناراحت شدم ...

همون روزا بود که اون پست قبلی رو راجع به سعه صدر اینجا نوشتم.

بعدها که در برنامه خانه محبت، خانم همیز، خاطره بالا رو از امام نقل کرد، یاد ظرف کوچک و انگشتانه‌ای خودم افتادم و گفتم: ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا ...

برای بزرگ شدن هنوز راه زیادی باقی است ...

من محتاج نگاهت هستم خدا ...